فریاد خاموش
فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم
هوا سرد است و آسمان پر چراغ،تاریک.باد درختان را به حرکت در آورده.انگار آنها را می زند.در این میان،مردی تنها و خسته،بسیار مرموز دست در جیبش کرده است و با کلاه ژاکتش که نم نم باران بر آن می خورد ومانع خیس شدن سر مرد می شود،قدم می زند.از صورت مرد تنها پیداست که ترسیده است.نه از این تاریکی.نه از این سرما.نه از این سکوت دلگیر.او از چیزی خیلی خیلی فراتر می ترسد.او از زندگی می ترسد.زندگی.
نظرات شما عزیزان:
Design By : Night Melody |